هاناهانا، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

هانا نفس مامان زری و بابا امیر

به روز تولد هانا نزدیک میشویم

هانای ملوسم چند وقتی میشه که در تب و تاب جشن تولدت هستم.سال نو که شد به این فکر رفتم که دیگه مثل جشن دندونیت همه ی کار ها رو برا دقیقه ی نود نذارم و برنامه ریزی شده پیش برم که خیلی خسته  نشم.واسه همین همش تو فکر بودم  و با همه مشورت می کردم که چطوری و کجا تولد شما نازنینمو جشن بگیریم.چند روزی میشه که دیگه کم کم فکرامونو با بابایی یکی کردیم و تصمیماتی مهم گرفتیم!!! تصمیم گرفتیم که جشن تولد  شما رو تو ویلای آقاجون بگیریم و همه ی فامیلای نزدیک رو دعوت  کنیم که حدود 60 نفری میشن! دیشب با بابایی و البته کمک وایبری خاله شیوای مهربون برای شام هم تصمیماتی اخذ شد!! و الان هم دارم واسه ی کارت دعوت جشن تولد عشقم یه کارایی ا...
25 فروردين 1394

اولین نقاشی هانا

هانا جونم اولین نقاشی شما که روی کاغذ به طور رسمی کشیده شد ،یک روز قبل از جشن دندونیت بود،یعنی در سن نه ماه و بیست و نه روزگی.مامی مشغول آماده کردن تزیینات دندونی جشن بود که شما مداد مامی رو برداشتی و من هم دفترم رو گذاشتم جلوت و شما شروع به نقاشی کردن کردی و من هم ذوق زده شدم و از اولین اثر نقاشی دخترم عکس گرفتم!!!مطمینم یه روزی بابتش سر و دست میشکنن عزییییییزم.... ...
8 فروردين 1394

هانا داره یه دندون

هانا جونم،عشقم شما خیلی خیلی شیطون و بازیگوش شدی و برا همین دیگه مامی کمتر وقت میکنه که وبلاگتو به روز کنه...معذرت و اما اصل مطلب : جونم برات بگه که مامی خیلی خیلی منتظر اومدن مروارید کوچولوی شما بود ولی خیلی طول کشید تا ایشون توی دهان کوچول موچول شما ظاهر بشن ....دندون کوچولوتو می گم مامی چند ماهی بود که آب از دهنت میومد و همه میگفتن دیگه همین روزا دندون هانایی میاد ولی هی ی ی ی ی نمیومد که نمیومد منم منتظررررررر تا اینکه چند شب پیش با بابایی بیرون بودیم  و شما طبق معمول تو ماشین بی قراری میکردی و وووول می خوردی ما هم  از  همه جا  بی  خبر تا اینکه اومدیم خونه و من شما رو بردم رو تختمون که ...
19 بهمن 1393

هانا وشب یلدا

هانای ماهم شب یلدا بلندترین شب ساله و تو این شب ما معمولا خونه ی بزرگترا یعنی مامان بزرگا و بابا بزرگا جمع میشیم و کلی خوردنیای جورواجور می خوریم .عزیزم پارسال شب یلدا شما تو شکم مامی بودی و من و بابا امیر ظرف میوه مون رو برداشتیم و رفتیم خونه مامان مریم و با عمه نگین اینا شب یلدا رو گذروندیم. اما امسال که شما نازنینم از تو شکم مامی بیرون اومدی نوبت خونه مامان پری بود و چون امسال یلدا به خاطر شهادت تعطیل بود بابایی و من صبحش جمع و جور کردیم و رفتیم باغبادرون خونه ی مامان پری اینا تا شب دور هم باشیم.از عصر با خاله افروز و مامان پری شروع کردیم به تدارک دیدن .خاله طبق معمول کیک خونگی پخت و من هم هندونه ی شب یلدا رو تزیین کردم و انار دون کردم...
15 دی 1393

هانا حرف می زند

هانای ملوسم دیروز با بابایی و مامی رفتیم باغبادرون خونه ی آقا جون و مامان پری و شما حسابی با امیر افشار و امیر ارسلان بازی کردی و خوش گذروندی و نزدیکای غروب بود که بلاخره نطق شما گل انداخت و شروع کردی به "با با با با" گفتن!!!!یعنی در سن هفت ماه و بیست و دو روزگی بله دیگه!داستان همیشگی که مادر زحمت های بیشتری رو متحمل میشه و نی نی های نازنین اولین کلمه ای که به زبون مبارکشون میاد "بابا"ست!! دختر نازم چه می گفتی ماما چه بابا،در هر صورت من عاااااااااشقتممممممم دخخخخخخخخخخخخترممممممممممممممممم بزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ شدییییییییییییییییییییییی ...
23 آذر 1393

هانا چهاردست و پا راه می رود

هانای عزیزم،جیجل مامی باز هم اشک شوق رو تو چشمام آوردی وقتی که در سن هفت ماه و سیزده روزگی ساعت یازده شب در حالی که مامی داشت کم کم برای بردن شما به اتاق خواب و خوابوندنت نقشه می کشید در یک آن به حالت چهاردست و پا شروع به حرکت کردی و تلاش می کردی که خودتو به بابایی و لپ تاب برسونی....عزیزم... من و مامان پری و بابایی چقدر ذوق کردیم اون لحظه و همه به هم می گفتیم دیدی؟دیدی؟دیدی چهاردست و پا میره جلو؟ قربون دست و پاهای کوچولوت بره مامی   ...
16 آذر 1393

دست بافت های مامان مریم برای هانا

هانای ملوسم،مامان مریم شما رو خیلی دوست داره و با اینکه دستشون درد می کنه دو هفته پیش براتون یه کاموای خوشرنگ خرید و شروع به بافتن یه ژاکت برای شما کرد و آخراش بود که تصمیم گرفت یه کلاه قارچی هم از اضافه ی کامواش براتون ببافه.خلاصه روز چهارشنبه یعنی در هفت ماه و دوازده روزگی شما مامان مریم با کلی ذوق و شوق دست بافت هاشو آورد خونمون و تنت کرد ....عزیزم خیلی بهت اومد و خوشکل شدی عزیزم دست شما بی بلا مامان مریم جونم ایشاله هانا جونم بزرگ بشه و براتون جبران بکنه من و بابایی هم ژاکت و کلاهتون رو تنت کردیم و روز جمعه که هوا آفتابی بود به همراه مامان پری که دو  سه روزی بود مهمون ما بود و شما خیلی خیلی خوشحال و سرح...
15 آذر 1393

سفرهای هانا - دومین سفر- شمال 16-06-93

هانا جونم در این سفر شما چهار ماه و نیمه بودی و بسیار بسیار خوب و خوش سفر...روز اول سفر ، کرج خونه ی عمو فربد و خاله هدی و شمیسا جونی بودیم و روز دوم  به همراه مامان پری و دایی ایمان و خاله افروز و عمو کمال و امیرارسلان و امیرافشار ،کلاردشت و روز سوم نمک آبرود و روز چهارم دوباره به علت گرما و رطوبت زیاد برگشتیم کلاردشت . جاده چالوس...   جاده چالوس و آش هیزمی...حیف که دخمرم نمی تونستی بخوری   هانایی و من و بابا امیر کنار رودخونه ی کلاردشت....هانا جونم شما همش محو در آب رودخونه بودی  و سرت رو بالا نمی گرفتی که صورت ماهت تو عکس مشخص باشه برا همین بابایی با دستش سرت رو بالا نگه داشته ...
9 آذر 1393