هاناهانا، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

هانا نفس مامان زری و بابا امیر

هانا کتاب دارد

هانای قشنگم،دوست دارم.... عزیزم چند روز پیش با بابایی امیر رفتیم خرید و تو سبد خریدمون برای شما هم دو تا کتاب کوچولو مثل خودت ،لحاظ کردیم!!!چه سخت شد!!!این یه اصطلاحه عزیزم که آدم بزرگا بکار می برن...خلاصش اینه که برا شما دخمل گلم دو تا کتاب خریدیم... کتاب تاتی حمومی و تاتی خندون که شعرهای آقای ناصر کشاورزه واما عکس العمل شما : طبق معمول حمله برای به دهان بردن !!! البته من شعرهاشو برات میخونم و تصاویرشو نو نشونت می دم و برات توضیح میدم اما باز هم شما پیروز میدانی و به زور میگیریشون و به دهانت میبری!البته صفحاتشون مقوایی و کلفت هستن و شما نمیتونی پارشون کنی!!!هه هه هه در ادامه عکساشو برات میذارم...کاش کتاب شکلاتیم بود!! ...
20 آبان 1393

هانا غذا میخورد 2

هانا جونم شما به شدت علاقمندی که خودت قاشق غذات رو دهنت بذاری و منم یکی دو بار حین غذا دادن به شما این اجازه رو به شما می دم .قوربون غذا خوردن دخترم بشم من   اولین سوپ هانایی ،سوپ قلم و ماهیچه که البته خیر قلم و ماهیچشو بابایی هانا دید !! هانایی در حال خوردن غذا به کمک دستای تپل موپولشون     ...
11 آبان 1393

هانا غذا میخورد

هانای مامی،عسلم،دیدن اینکه شما به جز شیر مادر ،میتونی غذای نسبتا جامد رو با دهان کوچولوت بوخوری منو غرق در شادی میکنه.عزیزم چقدر زود داری بزرگ میشی!مامانی بزرگی زیادم خوب نیستا!!!!اینقدر عجله نکن! خوشکلم ،اولین بار که به جز شیر مادر غذا خوردی ،چهار ماه و نیمه بودی!خاله شیوا ی مهربون برای مامی یه کتاب آورد که توی اون خوندم که از چهار و نیم ماهگی میشه با پوره ی میوه غذا دادن به نی نی ها رو شروع کرد.اون موقع گلابی های باغ آقا جونی رسیده بودن و منم حیفم اومد که تو تا سال  دیگه از خوردنشون محروم بمونی!طبق دستور کتاب برات پوره ی گلابی پختم و شما هم بسیار استقبال کردی ولی خاله افروز تا فهمید کلی دعوام کرد و گفت که الان خیلی زوده! منم تا...
11 آبان 1393

هانا سینه خیز میرود

هانای من،امیدم ،نفسم ،دیدن لحظه به لحظه ی روزهای زندگیت ،رشد و بالندگیت ،مرا مبهوت خالقت میکند.... خداوندا از اینکه لبخند زیبایت را از من و امیرم دریغ نکردی،تو را سپاس. نفسم ،روزی که وارد اولین مرحله از حرکت و پویندگی شدی ،پاهای کوچکت دردناک از درد واکسن بود ولی تو سر خم نکردی و به همه ی دردها پشت کردی و قدم در راه حرکت گذاردی....حرکت به جلو حتی اگر سینه خیز باشد.حتی اگر کند باشد... عشقم ،در اولین روز از هفت ماهگیت ،بعد از تزریق واکسنت بابایی ما رو برد خونه ی مامان پری.نزدیکای ظهر بود که شما از چروک روفرشی مامان پری کمک گرفتی و خودتو به جلو کشیدی و من و مامان پری و خاله افروز رو غرق در شادی کردی اما هنوز شب نشد که بدون کمک ...
11 آبان 1393

سفرهای هانا - سومین سفر- مأمونیه 06-08-93

هانای نازنینم، سه شنبه ششم آبان یعنی شش ماه و شش روزگی شما، بابایی برای دیدن یه پروژه ی جدید عازم مأمونیه (یکی از شهرستانای ساوه)بود که من و عمه نسرین هم تصمیم گرفتیم بابایی رو همراهی کنیم آخه دوست عمه نسرین تو اون شهر زندگی میکنن...خلاصه که سه شنبه وقتی بابایی از کار اومد حرکت کردیم و ساعت 10 شب هم خونه ی دوست عمه نسرین بودیم...عمو محمد و خاله الهه و دخمل کوچولوی ناز و مهربونشون تینا...عزیزم شما دو ساعت اول سفرمون رو بازی و ورجه وورجه میکردی و همش میخواستی بایستی!و هی تکون تکون میخوردی که یکی دو باریم سرت آروم خورد به سقف ماشین و یکبارم سر کوچولوتو زدی به شیشه ی پنجره ماشین آخه حسابی کلافه بودی و از یک جا بودن خسته شده بودی و می خواس...
8 آبان 1393

هانا سوار بر روروئک

هانای خوشکلم،کرانچی فلفلی مامی،شما دیروز یعنی در سن شش ماه و پنج روزگی سوار بر روروئکت شدی و مامی کلی ذوقید البته پای چپت به خاطر واکسنت هنوز درد داره و مایه کرده ولی شما خیلی محکم تر از این حرفایی و به اصطلاح سوسول نیستی!!عزیزم با اینکه پات کامل به زمین نمیرسید اما شما روروئکتو دور زدی و کلک سوار کردی و تو صندلی روروئکت کج نشستی تا بتونی نوک انگشت پاتو به زمین برسونی .هه هه هه...آفرین نازگلکم.راستی سوار روروئک شدن این حسن رو هم برات داشت که تونستی قدتو به تزیینات اتاقت که مامی کل بارداریشو مشغول درست کردنشون بود و شما به شدت دوستشون داری و بهشون توجه میکنی،برسونی و از نزدیک نزدیک خودت ببینیشون و لمسشون کنی. از اونجایی که شما هر چیزیو به...
6 آبان 1393

لبخند زیبای خداوند،خوش آمدی

هانای نازنینم ،امروز مامی میخواد چندتا از عکسای اولین روز ورودتون به این دنیای رنگی رنگی رو برات تو وبلاگت بذاره.. میبینی گلم چقدرکوچولو موچولو بودی!!! آمدنت معجزه بود...خدا هنوز به انسان امیدواره... هانای عزیزم این اولین باریه که شما تو بغل بابایی امیر جا خوش کردی و مامی هنوز تو حال و هوای بیهوشی عمل سزارینه...       ...
5 آبان 1393

اولین غلطیدن

هانا،دختر نازم،اولین بار که مامی رو با غلط زدن و به پهلو شدنت بدون کمک کسی غرق شادی  و غرور کردی،دو ماه و بیست و نه روز سن داشتی!یعنی که شما فردای اون روز سه ماهه شدی! مامی رفته بود به دستشویی تا آب رو برای شستن و تمیز کردن شما آماده کنه که وقتی برگشت با صحنه ی به یاد موندنی به پهلو شدن شما مواجه شد.اون هم در حالی که مای بیبی شما غرق در ... بود!! عزیزم غلطیدن شما مبارک ...
5 آبان 1393

واکسن شش ماهگی هانا

دختر نازم روز پنج شنبه اولین روز از ماه آبان نوبت سومین دوره از واکسن های شما بود.بابا امیر مرخصی گرفت تا با هم شما رو به مرکز بهداشت ببریم و واکسن بزنی.خانومای نه چندان مهربون مرکز بهداشت امیر حمزه مراقبت شما رو انجام دادن و شکر خدا رشد شما مثل ماه های قبل خیلی خوب بود.شما در حال حاضر 7،5 کیلو گرم وزن دارین و قدتون 67 سانت هست. بابایی اولین بار بود که با ما میومد آخه دفعات قبل پروژه بود و اصفهان نبود که ما رو همراهی کنه. اولین بار که شما رو برای واکسن زدن بردم خاله افروز مهربون با امیر افشار شیطون ما رو همراهی کردن.من خیلی میترسیدم چون اولین بار بود که میخاستن به شما دختر کوچولوی من آمپول بزنن و شما خیلی خیلی کوچولو بودی.شما دو م...
3 آبان 1393